-
برگ...
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1396 16:45
تنها یک برگ مانده بود درخت گفت : منتظرت می مانم … و برگ گفت : تا بهار خداحافظ … بهار آمد ولی درخت … عشقش را در میان انبوهی از برگها گم کرده بود...!
-
ادما...
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1392 00:57
آدما نباس دوست پیدا کنن چون وقتی میرن وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی وقتی نمیتونی درد و دل کنی یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت هی بغض تو گلوت گیر میکنه خفه ات میکنه آدما باس همیشه تنها بمونن…!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 فروردینماه سال 1392 17:05
سالهــــــــــا دویده ام . . . با قلبـــــــــی معلق و پایـــی در هــــوا ... دیگــــر طــاقت رویاهــــایم تمــــــــــام شده است ... دلــــــــــم رسیدن می خواهــــــد. . . !
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 مردادماه سال 1388 18:00
-
...
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1387 00:49
.بــرخی آدمها به یــک دلیل از مــسیر زنــدگی مــا می گــذرند: بـه مــا درسهایی بــیامــوزند کــه اگــر "می مــاندند" هــرگز یــاد نــمی گــرفتیم.
-
خدایا!
شنبه 15 تیرماه سال 1387 12:54
خدایا ! من دلم قرصه ! کسی غیر از تو با من نیست خیالت از زمین راحت، که حتی روز روشن نیست کسی اینجا نمیبینه، که دنیا زیر چشماته یه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاته فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم خدایا وقت برگشتن، یه کم با من مدارا کن شنیدم گرمه آغوشت اگه میشه منم جا...
-
عکس
شنبه 4 خردادماه سال 1387 21:18
-
عاشق شدن...!
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1387 17:59
از وقتی که عاشق شدم فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم و این عالیست! هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد تو این شانس رو به من بخشیدی متشکرم...!
-
...!
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 13:37
بهش گفتم منو چقدر دوست داری؟ گفت: اندازه جوهر خودکارم. گفتم خیلی نامردیه. آخه جوهر خودکارت که یه روز تموم میشه. یه لبخندی زد و گفت: خودکارم اصلا جوهر ندارم
-
دل...!
دوشنبه 13 اسفندماه سال 1386 10:43
دل چیز غریبی است . با کوچکترین شادی و خوشی , بزرگ می شود . آنقدر بزرگ که می توانی تمام شادی ها و خوشی های دنیا را در آن جا دهی ... و با کوچکترین غم, کوچک می شود و فشرده و کمترین غم هم روی آن سنگینی می کند و احساس دلتنگی می کنی...!
-
از تو پیش از هر چیز تو را می خواهم...!
شنبه 27 بهمنماه سال 1386 11:07
از تو پیش از هر چیز تو را می خواهم از تو ایمانی ناگسستنی و باوری استوار را در بهترین و بدترین شرایط توکل به تو را شکیبایی متین در اوج بی تابی و بی قراری را در صعب ترین شرایط سهل ترین آرامش را می خواهم برای یافتن راه درست از تو یاری می خواهم کمک کن راضی باشم به آنچه تو برایم می خواهی... که هر آنچه تو برایم می خواهی،...
-
عاشقانه ای حقیقی...!
سهشنبه 25 دیماه سال 1386 14:58
... آنروز که مهمان قلبم شدی خوب به یاد دارم روزی که با خود گفتم کسی را یافتم که دیگر از دست نخواهم داد روزی که امیدها و آرزوهای فراوانی از خاطرم می گذشت ... . و آنروز که چشمانم با چشمان تو دیدار کرد دانستم دیر زمانیست که می شناسمت .... روزی که تو را دیدم با خود گفتم که یگانه ی خویش را یافتی پس دیوانه وار عاشقش باش...
-
...!
دوشنبه 26 آذرماه سال 1386 17:54
خدایا راهی نمی بینم و آینده پنهان است اما مهم نیست ، همین کافی ست که تو همه چیز را می بینی و من تو را !!
-
زندگی زیباست ... کافیست بخواهی...!
شنبه 3 آذرماه سال 1386 10:50
زندگی زیباست ، اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان فراموشی دل نگردد و خزان یأس گلبوته های امید بهار جان را در وسعت انتظار زرد خویش ، مدفون نسازد زندگی زیباست اگر عقده های زخمی بزرگ ، طپش زیستن را از قلب کوچک کبوترها نرباید و در ذهن شلوغ بیشه زار اندیشه ، مرگ نیلوفرهای وحشی نروید زندگی زیباست اگر پری مهربان قصه ها از...
-
نیایشی از روی نیاز ...!
چهارشنبه 2 آبانماه سال 1386 11:38
خدایا میدونم همیشه وقتی میام سراغت که یه دعایی دارم..... میدونم خیلی بدم.... اما خدایا کمکم کن..... خدایا مگه نمیگی همه بنده هاتو دوست داری؟ منو جا نذار...!! خدایا تنها تو می دونی تو دلم چی میگذره . تنها تو از تو قلبم خبر داری . پس فقط تو می تونی کمکم کنی . هیچوقت تنهام نذار چون فقط تو رو دارم نذار فکر کنم صدامو...
-
زندگی ...!
دوشنبه 23 مهرماه سال 1386 10:25
ما همه مان تنهائیم ، نباید گول خورد ، زندگی یک زندان است زندانهای گوناگون ، ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند بعضی ها میخواهند فرار بکنند دستشان را بیهود زخم میکنند و بعضیها هم ماتم میگیرند ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم ، همیشه باید خودمان را گول بزنیم و مرگ......
-
باز هم تولدی دیگر...!
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 11:46
... 1سالل دیگم گذشت و همین طورعمرمون داره میگذره انگار همین دیروز بود که معلم کلاس اول بابا رو بخش میکرد وای که چقدر زود گذشت...! بچه که بودم دوست داشتم زود بزرگ بشم اما حالا... حالا که مثلا بزرگ شدم دوست دارم بازم همون بجه ی کلاس اولی باشم همون بجه ی ساده ی... بی دغدغه ی... پر از شادی ...! . افسوس....زمانی کودکی را...
-
گنجشک و خدا...!
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 17:23
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به...
-
سکوت...!
سهشنبه 13 شهریورماه سال 1386 09:53
این روزا یه سری چیزا داره خیلی سخت می شه، اما باز می خندم ! ! دلم جایی رو می خواد که هیچ کسی نباشه، حتی "هیچ کس"...! آخ که چقدر سکوت هم سخت شده، دلم می خواد فقط تو سکوت شناور باشم ... سکوت کنم تا باز آزارت ندم، آزارم ندی...! ! سکوتی پر از صداهای گنگ و نامفهوم !
-
سهم من...!
چهارشنبه 17 مردادماه سال 1386 11:07
سهم من از شب شاید... همان ستاره ای باشد که همیشه پنهان است...! همیشه... همیشه... و یا به قول قاصدکها : ستاره ی من همان است که پیدا نیست...!!!!
-
امروز که محتاج توام جای تو خالیست...!
شنبه 6 مردادماه سال 1386 19:46
هیچ کس آن قدر بزرگ نشد تا بتواند کوچکترین سهم تنهایی مرا پر کند...! دلم برای خودم می سوزد.... چه قدر بی کسم...
-
دلم برای کودکی ام تنگ شده...!
جمعه 22 تیرماه سال 1386 10:28
دلم برای سادگی های کودکی ام تنگ شده...! برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ اتفاق بدی نبودم برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال می گذاشتم لحظه ای بعد بی هیچ فکروخیال مبهم خواب رامهمان چشمهای بی گناهم می کردم و تا صبح رویا ها ی سفیدوآبی می دیدم دلم برای ارزوهای کودکی ام تنگ شده...! بر ای خواندن شعرها وکتا بها ی یکی...
-
...!
دوشنبه 18 تیرماه سال 1386 11:51
به عیادت صمیمیّت در بیمارستان دل رفتم...! بر روی در نوشته بود خطر مرگ... مبتلا به میکروب غربت... از پشت شیشه نگاهش کردم چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود... دانستم که روز وداع نزدیک است... مُشتهایش را باز نمود... کف دستش قطره های اشکم بود که روزی به او بخشیدم... به چشمهایم دست کشیدم خشک بودند...! .
-
برایم دعا کنید...!
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 10:20
خدایا...! وقتی به بن بست میرسم تو را صدا میزنم دریاب مرا در عین تمام شرمندگی هایم...! خدایا کمکم کن...! خدایا : من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری ! پس ای خدا...! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟ تا ابد محتاج یاری تو ،رحمت تو ، توجه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ،...
-
عنوانی نداره...!
سهشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1386 09:50
سلام ، نمی دونم چی میخوام بنویسم اما برای یه بارم که شده می خوام حرفای دل خودمو بنویسم.... من نه فرشته ام ونه از جنس آسمون ، و نه به قول اون نویسنده معروف یک کلوخ تیپا خورده ، من فقط یه آدمم ، ( ساده دل تنهای کوچولو...نامی نداشت.نامش تنها انسان بود و تنها دارائی اش تنهائی...!! ) ... یه آدم که گاهی زیادی مهربونه گاهی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1386 10:36
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 18:04
می خواهم اوج بگیرم تا به آسمانی که فقط صدای بال فرشتگان در آن به گوش می رسد تا به ابرهایی که فقط عشق میبارند تا انجاکه نوای اذان را به صوت فرشتگان بتوان شنید و به شقایق ها اقتدا کرد می خواهم اوج بگیرم...!! خدا حافظ.......!
-
... چه زود دلتنگت شده ام ...!
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 19:12
گاهگاهی روی تک تک واژه های شعرم قدم می زنی بی آنکه صدای پایت را بشنوم. شاید نگران خلوت تنهایی ام هستی... نیستی؟ همه سطرها بوی ترا گرفته اند. ... چه زود دلتنگت شده ام ...! خیلی دلتنگت شدم...!
-
اینم به خاطر تو...!
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 15:54
چشم هایم را قربانی میکنم ؛ شاید بی واسطه بیایی و دستهایت آشیانه مهر شود...! میدانی ...گنجشک ها هم عاشق می شوند وگرنه هرصبح برای که بال می گشایند؟ آسمان هم باید عاشق باشد که این چنین بی مضایقه می بارد...! بگذار آنقدر از تو پر شوم که دیگر جایی برای خودم نماند گاهی وقت ها که به دلم سرک میکشم فقط تویی و تو...!!!!!!...
-
...!
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 10:09
ای همراه بهترین روزهای زندگیم نبودنت را باور نمی کنم با اینکه می دانم محال ترین آرزوی من بوده ای ای همسفر جاده تنهاییم دیری است که به امید با تو یودن نفس می کشم و به انتظار دیدار تو زنده ام با اینکه بارها گفته ای دیگر برنمی گردی ای هم درد با غصه هایم هنوز هم شریک لحظه های غم و شادی من هستی و من هنوز هم با کسی جز تو...