دلم برای سادگی های کودکی ام تنگ شده...!
برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ اتفاق بدی نبودم
برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال می گذاشتم
لحظه ای بعد بی هیچ فکروخیال مبهم خواب رامهمان چشمهای بی گناهم می کردم و تا صبح رویا ها ی سفیدوآبی می دیدم دلم برای ارزوهای کودکی ام تنگ شده...!بر ای خواندن شعرها وکتا بها ی یکی بود یکی نبود
دلم تنگ شده برای رهاشدندرآغوش خواستنی پدرونوازشهای گرم مادر
دلم تنگ شده برای قاصدکی که می گفتندخبرهای خوب می آورددلم برای حس وحال ناب کود کی
وآرزوهای بی ریایش تنگ شده....!!!
به عیادت صمیمیّت در بیمارستان دل رفتم...!
.