دوست دارم ۶ تا

دوست دارم عزیز دلم...!

دوست دارم ۶ تا

دوست دارم عزیز دلم...!

دلم برای کودکی ام تنگ شده...!

 

دلم برای سادگی های کودکی ام تنگ شده...!

برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ اتفاق بدی نبودم

برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال می گذاشتم

لحظه ای بعد بی هیچ فکروخیال مبهم خواب رامهمان چشمهای بی گناهم می کردم

و تا صبح رویا ها ی سفیدوآبی می دیدم

دلم برای ارزوهای کودکی ام تنگ شده...!

بر ای خواندن شعرها وکتا بها ی یکی بود یکی نبود

دلم تنگ شده برای رهاشدن

درآغوش خواستنی پدرونوازشهای گرم مادر

دلم تنگ شده برای قاصدکی که می گفتندخبرهای خوب می آورد

دلم برای حس وحال ناب کود کی

وآرزوهای بی ریایش تنگ شده....!!!

 

 

...!

 

به عیادت صمیمیّت در بیمارستان دل رفتم...!


بر روی در نوشته بود خطر مرگ...


مبتلا به میکروب غربت...


از پشت شیشه نگاهش کردم چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود...


دانستم که روز وداع نزدیک است...


مُشتهایش را باز نمود...


کف دستش قطره های اشکم بود که روزی به او بخشیدم...


به چشمهایم دست کشیدم خشک بودند...!

 

 

.