دوست دارم ۶ تا

دوست دارم عزیز دلم...!

دوست دارم ۶ تا

دوست دارم عزیز دلم...!

گنجشک و خدا...!

 

  

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند

و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ،

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد

و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
:

"
با من بگو از انچه سنگینی سینه توست .

" گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام .

تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟

چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد .

فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی .

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی .

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی
.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

..

..

hspace=0

.. 

یعنی همیشه خدا صلاح بنده هاش رو میخواد....؟؟!!!!؟

سکوت...!

 

این روزا یه سری چیزا داره خیلی سخت می شه، اما باز می خندم !!

دلم جایی رو می خواد که هیچ کسی نباشه، حتی "هیچ کس"...!

آخ که چقدر سکوت هم سخت شده، دلم می خواد فقط تو سکوت شناور باشم...

سکوت کنم تا باز آزارت ندم، آزارم ندی...!!

سکوتی پر از صداهای گنگ و نامفهوم !