روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
.و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ،
من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود
و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست
." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام .
تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟
چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟
و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد .
فرشتگان همه سر به زیر انداختند
.باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی .
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
...
..
..
یعنی همیشه خدا صلاح بنده هاش رو میخواد....؟؟!!!!؟
این روزا یه سری چیزا داره خیلی سخت می شه، اما باز می خندم !
!دلم جایی رو می خواد که هیچ کسی نباشه، حتی "هیچ کس"...!
آخ که چقدر سکوت هم سخت شده، دلم می خواد فقط تو سکوت شناور باشم...سکوت کنم تا باز آزارت ندم، آزارم ندی...!
!سکوتی پر از صداهای گنگ و نامفهوم !