گفتی باید بگردم دنبال دو چشم
دو چشم که ماندنی باشد ٬
دو چشم که وقتی حضورش را خواستم
دیگر در حسرت نگاهش نباشم
و گشتی و گشتی ٬ گشتی و نیافتی
آمدی ٬ پر از دلواپسی
.آمدی و ندیدی ٬
از پیچ جاده که می آمدی آن دو چشم با تو بود
و تو در حسرت داشتنش هیچ چیز را ندیدی .
چشمانت را ببند ٬ حضور را تجربه کن .
آنجا ٬ درست کمی بالاتر از صدا ٬ دو چشم ، نگران دلواپسی های توست ٬
تو را می بیند و لحظه ای نیست که از دلواپسی هایت داستانی برای دل کوچکش نسازد ....
آنها چشمان من است
...